زنداني بند جزيره

مرتضي برخورداري
avesta_za@yahoo.com

زندانی بند جزيره

گوشه ی يک اتاق تاريک کز کرده بود و نگاه مبهمش روی نور باريکه ای که تنها همدمش بود، خشکيده بود. در چشمان کبود و ورم کرده اش اثری از شادابی و طراوت ديده نمی شد؛ شايد کسی آنها را دزديده بود.
برای او صحبت کردن در اين ساعات بی معنا بود؛ انگار که زبانش را بريده باشند. او بود و اتاقی تنگ و تاريک؛ سکوت و گاهگاهی اصواتی مبهم و جيغهايی ممتد.
چند روزی می شد که در اين اتاق سکونت داشت اما نه سکونتی از روی اختيار بلکه از روی اجبار! شايد تبعيديي بود در يک جزيره خالی از سکنه و تک و تنها که گاهگاهی سر و کله زنان و مردانی با اصواتی مخوف پيدا می شد و دوباره پس از مدتی سکوت...
سکوتی که مثل خوره به جان آدم می افتد و انواع و اقسام اوهام همانند ميکروب در ذهن آدم شروع به رشد ديوانه وار می کنند و اينجاست که هدفی جز شکستن ساختار شخصيتی انسان ندارند تا بلکه او را از پای در آورند؛ تا بلکه تدريجی بلور روانش را بتراشند و آنقدر نازکش کنند تا اينکه با يک تلنگر بشکند و بعد سکوت و تسليم و تسليم...
در اين جزيره کسی نبود تا فرياد از سر دردش را مرهمی باشد؛ فقط گاهگاهی مردان و زنانی رفت وآمد می کردند که خود عامل تشديد درد بودند؛ انگار همينان بودند که اين خوره را به درونش ريخته بودند تا او را بشکنند.
چند وقتی بود که در گشوده نشده بود؛ خبری از زنان و مردان، اصوات مخوف و بلند، جيغهای مداوم و آرزوهای مرگ، نبود؛ اما بوی مرگ و نابودی در همه جا حس می شد و شديد ترش در اين اتاق.
رطوبت اتاق تا درون جانش نفوذ کرده بود؛ تمام تنش خيس بود. بوی عفونت و چرک تمامی اتاق را فرا گرفته بود. بين پاهايش عفونت کرده بود؛ سوزش و درد، در تنش بالا و پايين می رفت. اثرات ضربه ی روی شانه هايش، حسابی ورم کرده بود؛ چشمانش از سر ترس به درون خزيده بودند؛ کمرش از شدت درد و سکون مفرط، خم شده بود. احساس گيجی و تهوع سرش را پر کرده بود. فکر می کرد هر لحظه سرش در حال ورم کردن است و قرار است مثل بادکنکی بترکد؛ بادکنکی پر از اوهام و درد و تهوع که هر لحظه در حال ازدياد بود.
تشخيص واقعيت و اوهام برايش مشکل شده بود؛ همه چيز برای او به هم ريخته بود. عجيب بود در اين گيجی، صدايي خشک، پرده ی گوشش را آزرد؛ قلبش به تلاطم افتاد؛ تشويش و اضطراب، ذره ذره ی تنش را به لرزه در آورد؛ بوی تعفن، شديد تر حس می شد. اين صدا آشنا بود؛ آری، صدای مرگ، صدای تشويش، صدای تهديد و بی خوابی؛ آری، صدای هميشگی، صدايي آرام و آهسته، گروب گرومب، تق تق، يکی در ميان و گاهی درهم شنيده می شد. بعد صدای کليدی که به دهان قفلی فرو برده شد؛ کليد چرخيد؛ در باز شد. نور خيره کننده ای به درون اتاق حمله ور شد؛ شدت نور چشمانش را فلج کرده بود؛ به او ياد داده بودند چشمانش را به روی همه چيز ببندد.
دو نفر بودند زنی تيره پوش و مردی نيز باز تيره و تاريک.
خودش را جمع کرد دوباره ترس و درد با انبوهی از کاغذهای بدون امضا
زن برگه ای تا خورده را که تنها محل امضای آن پيدا بود، جلو صورتش گرفت. مرد با صدايي که نويد وحشت و ترس بود، گفت: خوب بعضيا اينجا که مياند، بيسواد می شنو، امضا کردن يادشون ميره. خب ما هم از شرشون راحت می شيم.
جملاتی که همچون پتکی بر سرش نواخته می شد، شنيد؛ دنيا پيش چشمانش سياه شد؛ سرش داشت می ترکيد و ديگر هيچ چيز نمی ديد...
 صدای گريه و فرياد در ذهن پاک فرانک موج می زد؛ کمی دقت کرد؛ نه اين خيالات نبود؛ واقعيت داشت؛ او می شنيد؛ انبوه جمعيت بالا و پايين می رفت؛ جلو رفت گلها را کنار زد. روی سنگ قبری نوشته شده بود: فرزانه...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31034< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي